آشتی با خدا و صحبتی با او

در پهنه دشت رهنمودی پیداست * وندر پی آن قافله گردی پیداست
فریاد زدم دوباره دیداری هست؟؟*در چشم ستاره اشک سردی پیداست
مدتها بود باهاش قهر بودم.یادم نمیاد سر چی یا چطور.ولی دیگه حتی اسمش رو هم نمی آوردم..جوری رفتار می کردم که انگار هیچ وقت نمی شناختمش و اصلا همچین کسی توی زندگیم وجود نداشته..تا اینکه یه شب خودش به دیدنم اومد..گفت من هر چی صبر کردم و بهت مهلت دادم برنگشتی پیشم همه میگفتن روت خیلی زیاده ولی من طوری وانمود کردم که شدت حیا مانعت می شه بیای و به خطات اعتراف کنی..راستش نمی تونستم ببینم که به خاطر یه لجبازی بچه گانه دستی دستی خودت رو بدبخت کنی..اگه میدونستی چه قدر عاشقتم هیچ وقت ازم دور نمی شدی ..ولی عیب نداره..مهم اینه که حالا من اینجام ..درست مقابل تو…
بهش گفتم :تو که به من احتیاجی نداری .هیچ وقت به حرفام گوش نمی دادی حتی این اواخر انگار برات وجود نداشتم و زندگی و خواسته هام در نظرت بی ارزش بودن پس چرا برگشتی ؟
در جوابم گفت : تو از کجا می دونی ؟ چرا مثل همیشه داری عجولانه قضاوت می کنی ؟چرا فکر می کنی خوب منو شناختی در حالی که حتی از درک کامل خودت عاجزی ؟ خوب گوش کن : من همیشه تو را میدیدم و صدات رو میشنیدم .هیچ لذتی برام بالاتر از موسیقی صحبتها و راز و نیازهای تو نبود.اگه گاهی جوابت رو نمی دادم به خاطر این بود که بیشتر و بیشتر باهام حرف بزنی.حتی گاهی جوابت رو هم میدادم ولی تو آنقدر مشغول داد و بیداد و ردیف کردن خواسته های ریز و درشتت بودی که اصلا صدام رو نمی شنیدی.گاهی هم چیزایی ازم میخواستی که کاملا به ضررت بود.منهم چون نمی خواستم آسیبی ببینی بر خلاف میلت عمل میکردم.البته برات هدیه های دیگه ای میفرستادم.مواظب بودم که بلایی سرت نیاد.نوازشت میکردم ولی هیچکدوم از این کارها به چشمت نمی اومدو فقط وفقط به خاطر گوش نکردن به اون یه حرفت از دستم شاکی میشدی.قبول کن که خودت هم مقصر بودی.آخرش هم که قهر کردی و دیگه طرفم نیومدی.کلی طلبکار بودی در حالیکه من جز لطف و خوبی در حقت کاری نکرده بودم.تازه حالا با وجود همه ی تقصیرهات باز اومدم منت کشی و منتظرم باهام آشتی کنی تا همه ی خطاهات رو فراموش کنم و باز بشم بهترین دوستت….
دیدم حق با اونه .من چشام رو بسته بودم و یادم رفته بود که این رابطه یه رابطه دو طرفه است.خیلی خود خواهانه برخورد کرده بودم.ازش توقع داشتم هر چی میخوام برام فراهم کنه و در عوض هیچ خواسته ای نداشته باشه.هیچ مسئولیتی هم در قبالش احساس نمی کردم.شرمنده شدم.ولی راستش ته دلم خوشحال و مغرور هم بودم که من رو فراموش نکرده به حال خودم نگذاشته و با وجود اون همه اشتباهاتم باز به طرفم اومده.همین برام یه دنیا ارزش داشت.
وقتی سرم رو بلند کردم دیدم داره بهم لبخند میزنه.بهش گفتم چه کار کنم که گاهی اوقات دست خودم نیست زود از کوره در میرم و عصبانی میشم .بالاخره انسانم دیگه.انسان هم جایز والخطاست. بهم گفت اشتباه نکن .انسان هرگز جایز و الخطا نبوده و نیست.اون با هوش و خردی که داره باید درست عمل کنه.ولی خوب خطا کاره اینو قبول دارم. بهش گفتم :خوب پس به من یاد بده کمتر خطا کنم و دیگه ازت فاصله نگیرم.کمکم کن منهم تورو صادقانه و بی هیچ توقعی دوست داشته باشم و همیشه کنارت درست زندگی کنم.
قبول کرد .قرار شد هر بار که با هم تنها میشیم یه نکته کوچولو یادم بده.به این شرط که به حرفهاش عمل کنم و اونها رو با دوستهای دیگمون هم در میون بزارم تا اونا هم بتونن از یه دنیا خوبی و زیبایی این دوست مشترک این خدای مهربون بهره مند بشن.و این آغاز ماجراجویی ما بود………
این داستان آشتی من بود با خدا تا اینکه از فردا صبح صحبتام باهاش شروع شد…
دیدگاهتان را بنویسید